ریشههای اندیشهی کارل مانهایم
مانهایم آشکارا از بسیاری از نظریهپردازان، اعم از معاصران و گذشتگان خود، تأثیر پذیرفت. او در مجموعهی متنوعی از گروههای علمی - اجتماعی مشارکتی فعال داشت. او از سه کشور درخواست تابعیت کرد و در خلال ناآرامیهای
نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
مانهایم آشکارا از بسیاری از نظریهپردازان، اعم از معاصران و گذشتگان خود، تأثیر پذیرفت. او در مجموعهی متنوعی از گروههای علمی - اجتماعی مشارکتی فعال داشت. او از سه کشور درخواست تابعیت کرد و در خلال ناآرامیهای دو جنگ جهانی زندگی کرد. از میان مهمترین عوامل فکری مؤثر بر مانهایم، و از کسانی که در این مقاله دربارهی آنها بحث خواهد شد، میتوان به لوکاچ، هگل، زیمل، وبر، مارکس و به مقولهی اثبات گرایی اشاره کرد.
گئورگ لوکاچ
گئورگ لوکاچ یکی از نخستین کسانی بود که بر مانهایم تأثیر گذاشت. لوکاچ رهبری گروه «ارواح» را به عهده داشت؛ یک گروه فکری که مانهایم سالهای متمادی عضو آن بود. از نظر رمپل، لوکاچ منشأ دو تأثیر عمده بر مانهایم بود (Rempel, 1956: 15):1. او ارزش کلی روشهای جامعه شناختی را در تمام عرصههای تاریخ به اثبات رساند.
2. او نشان داد که مارکس یگانه کسی بود که به واقع ایدهی از خودبیگانگی هگل را دریافت.
چنان که بیلی شرح میدهد «مانهایم از لوکاچ آموخت که بین زیر ساخت اقتصادی - اجتماعی و روساخت ایدئولوژیکی رابطهای دیالکتیکی و دوسویه برقرار است، نه رابطهای مکانیکی و علّی» (Bailey, 1994: 54). در کل، کارهایی که لوکاچ در چارچوب تاریخی انجام داد، بر آثار مانهایم در حوزهی تاریخ باوری تأثیر گذاشتند.
لوکاچ تأثیری مستقیم نیز بر آثار مانهایم داشت. به ویژه، بسیاری از ایدههای عمدهی لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی، در ایدئولوژی و اتوپیای مانهایم بازنمایانده شدند (Bailey, 1994). لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی سعی کرده است، تفوق فکری مارکسیسم را بر تمام کوششهای فلسفی بورژوا نشان دهد. «از نظر لوکاچ، آن چه در روش اصلی مارکس محوریت دارد، رابطهی دیالکتیکی موجود بین ذهن و عین (سوژه و ابژه) در فرایند تاریخی است. مارکس از طریق تبدیل دیالکتیک ایدئالیست هگل به رویکردی ماتریالیستی، این فرض اساسی را مطرح کرده بود که قلمرو واقعیت اجتماعی - تاریخی در خلال رابطهی دیالکتیکی عوامل ذهنی و عینی ساخته میشود» (Bailey, 1994: 9). لوکاچ با تحلیل مفهوم بت سازی کالاها، که مارکس آن را عنوان کرده بود، مشخصهی دیالکتیکی انتقادات مارکس را از اقتصاد سیاسی آشکار ساخت. نظریهی شیءپرستی لوکاچ، «شیء پرستی وآگاهی پرولتاریا»، کوشید نشان دهد که شیء پرستی در همهی عرصههای جامعهی سرمایه داری گسترش یافته است.
جی. دبلیو. اف. هگل
به نظر میرسد هگل هم منشأ مارکسیسم است و هم منشأ تاریخ باوری و در نتیجه، تأثیرگذار بر آثار مانهایم. آنچه هگل در خصوص مشروط شدن تاریخی روح بشر، روابط دیالکتیکی موجود بین پدیدههای تاریخی و «فرایند اندیشه» گفته است، همگی در آثار مانهایم استفاده شدهاند (Coser, 1977). مانهایم از هگل «مفهوم تاریخ را به مثابه فرایندی منتظم و پویا برگرفت... و آموخت که به واقعیات و رخدادها، نه چونان پدیدهها و رویدادهایی مجزا، بلکه به صورت مرتبط با نیروها و جریانهای غالب اجتماعی بنگرد» (Zeitlin, 1968: 283). مانهایم به تبعیت از هگل (و مارکس) بود که به تاریخ چون فرایندی منتظم و پویا نگریست. تاریخ باوری مانهایم آشکارا متأثر از هگل بود.گئورگ زیمل
زیمل، از آن جا که یک سال استاد مانهایم در دانشگاه برلین بود، تأثیری مستقیم بر وی گذاشت.مانهایم بیشتر به ایدههای فلسفی زیمل علاقه مند بود تا دلبستگیهای جامعه شناختی وی. او از تمایزی که زیمل میان فرهنگی عینی و ذهنی قائل بود، به ویژه از نظر نحوهی انتقال فرهنگ به هر کنشگر تاریخی، متأثر شد (Coser, 1977). مانهایم دریافت که فرهنگ عینی کنش گران را دربر میگیرد و بر آنان مسلط میشود. مانهایم با وجود این، خاطرنشان میکند که فرهنگ عینی فقط با تشریک مساعی و پایبندی نسل بعدی کنش گران به آن است که میتواند تداوم پذیرد. متعاقباً هر نسل میتواند و لازم است که برای نوسازی فرهنگی تلاش کند و در جست و جوی راه یابی برای رهایی از بار سنگینی باشد که نسل قبل بر دوش آن نهاده است. مانهایم در مقالهی «روح و فرهنگ» تمایزات موجود میان فرهنگ عینی و ذهنی را روشن بیان میکند.
ماکس وبر
به نظر مانهایم، استفاده از روش تاریخی در بررسی رفتار انسان باید با تبیین و فهم این نکته همراه باشد که چرا اعمال آدمی همیشه چنان به نظر میرسند که گویی در برگیرندهی مقاصد، انگیزهها، و ارزشهای خاص مورد نظر کنشگر هستند. خلاصه آن که، از نظر او فهم مستلزم کاری ذهنی است. بنابراین، مانهایم در پی دریافت معنای رابطهی متقابل رفتارها و کنشهای متقابل بود، و از این رو، از فهم تفسیری مطرح شده در سنت جامعه شناختی ماکس وبر استفاده کرد. از نظر وبر، کردار بشر همواره «معنادار» است، خواه افراد این معنا را دریابند یا نه (Zeitlin, 1968). وبر علوم اجتماعی را دارای این امتیاز میدانست که میتواند از (ذهن) شناسندهها بپرسد، چرا از آنان چنان رفتارهایی سرمی زند؛ اهمیت فهم برای وبر در همین نکته بود.وبر، در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری، نقش متقابل دین و توسعهی اقتصادی - صنعتی را تشریح کرد. او با رهیافتی اصولی به تبیین دگرگونی انقلابی جامعهی صنعتی پرداخت و آن را به متغیری خاص، یعنی روح صنعتی و کیش کالونی، پیوند داد (Neisser, 1965). وبر حتی گفت که کالونیها در پیش گرفتن شیوهای خاص در زندگی را برای خود یک «تکلیف» (رسالت) میدانند. مانهایم قصد داشت به کمک این رهیافت وبری، نحوهی گسترش شناخت را تبیین کند. «جامعهشناسی شناخت» یکی از ماندگارترین کمکهای مانهایم به جامعهشناسی است.
کارل مارکس
کارل مارکس مؤثرترین فرد بر مانهایم بود. مانهایم نیز، مثل ماکس وبر، «مارکس بورژوا» نامیده میشد (Zeitlin, 1968). او در اوایل فعالیتهای علمیاش بود که نخست از طریق لوکاچ، با آثار کارل مارکس آشنا شد. در آن زمان، مانهایم به شدت از ایدههای اثبات گرایانهی مارکس متأثر شد. در پی شکست انقلاب شوروی مجارستان، توجه مانهایم به «مارکسیسم انقلابی» تغییر جهت داد. با توجه به اوضاع اجتماعی که در پی انقلابها و ضد انقلابها پدیدار شده بود، مانهایم ایدههای مارکسیستی را بیش از هر زمان یدگر مناسب تشخیص داد. «چنین به نظر میرسید که پیش گویی نخستین مارکس مبنی بر ظهور دورهی پرولتاریایی پس از فروپاشی نهایی نظام سرمایه داری، نه فقط در روسیه، بلکه در اروپای مرکزی نیز در شرف تحقق بود» (Mannheim, 1952:3).مانهایم در تمام عمر کوشید اصول روش شناختی مارکس را در زمینهی بررسی انسان، جامعه و تاریخ به کار بندد. او ایدهی مارکس را مبنی بر وجود پیوند بین ساختار اقتصادی جامعه و سازمان حقوقی و سیاسی آن پذیرفت (Zeitlin, 1968). بینشهای «اتوپیایی» مارکس از جهان مبنی بر تفوق نهایی کمونیسم، دیدگاه سنتی از جامعه را به چالش خواست و پیشنهاد کرد، جهانی سرشار از مساوات جایگزین جهانی بی معنا شود (Mannheim, 1952). مارکس مستقیماً بر دیدگاه اتوپیایی مانهایم اثر گذاشت. تاریخ باوری مانهایم با ایدهی مارکس پیوند خورده است مبنی بر این که شیوههای اندیشیدن با شیوههای عمل پیوند خوردهاند. شکی نیست که «شیوهی عمل» فرد از ساختارهای اجتماعی تأثیر میپذیرد و از نظر مارکس، ساختار اقتصادی انتخاب رفتار فرد را تعیین میکند. مانهایم به این باور رسید که ایدهها صرفاً از «درون» فرد سرچشمه نمیگیرند، بلکه در واکنش به تعیین کنندههایی شکل میگیرند که از بیرون ساختارهای اجتماعی سرچشمه میگیرند. او در حوزهی جامعهشناسی شناخت نیز متأثر از «نظریهی ایدئولوژی» مارکس بود. از نظر مارکس، ایدئولوژیها شکلهای تحریف شدهی واقعیتاند که منافع و ارزشهای طبقهی حاکم (سرمایه داران) را باز مینمایند (Ritzer, 2000). زایتلین در همین خصوص میافزاید، جامعهشناسی شناخت مانهایم نهادهای دینی، فلسفی، حقوقی و سیاسی را، به پیروی از شیوهی مارکسیستی، به نهادهای اقتصادی پیوند میزند (Zeitlin, 1968).
اثبات گرایی
مانهایم در دورانی که در انجمن علمی - اجتماعی بوداپست و حلقهی گالیله عضویت داشت، گروهی مرکب از اصلاح طلبان اجتماعی که ادبیات پیشرو را قبول کرده بودند، ایدهی اثبات گرایی را پذیرفت. نظریهپردازان اجتماعی که معتقدند جهان اجتماعی را، از طریق تثبیت قوانین، میتوان به همان روشی بررسی کرد که جهان طبیعی را، اثبات گرا خوانده میشوند. آنان میکوشند قوانین اجتماعی را بیابند و از طریق آنها، رویدادهای اجتماعی آینده را پیش بینی کنند. اثبات گرایان برای تثبیت یک «قانون»، در جست و جوی تعیین علل رویدادها و رفتارها برمیآیند. روش اثباتی دقیقترین رویکرد علمی در جامعهشناسی است. با فرض این که مانهایم میخواست با تعهد به پژوهش تجربی، به رهیافتی علمی در جامعهشناسی شناخت دست یابد (نه رهیافتی فلسفی)، ممکن است نتیجه گرفته شود که او یک اثبات گرا بود. در هر صورت، او در خصوص فهم «معنای» رفتارها نیز تعهد داشت. از این رو، دقیقتر آن است که جامعهشناسی شناخت را نوعی جامعهشناسی تفسیری بدانیم.اشتغال ذهنی مانهایم به کثرت گرایی روش شناختی، او را به سمتی کشاند که نتیجهگیری اثبات گرایانه را در این خصوص که معانی قابل تحویل به تبیینهای تجربی هستند، رد کرد. او در مقالهی «مسئلهی جامعهشناسی شناخت» (1925)، اثبات گرایی را «مکتبی اساساً انحرافی» خواند؛ چرا که در آن فقط بر یک روش برای جمع آوری دادهها تأکید میشود - روش تجربی که در علوم طبیعی به کار میرود - و هیچ ارزشی برای تفسیر فلسفی قائل نمیشود. به این دلایل، مانهایم به تدریج به یکی از منتقدان واقعی اثبات گرایی بدل شد. با این حال، او برای اثبات گرایی ارزش قائل بود، چرا که از نظر او، مارکس که مانهایم وی را بنیان گذار جامعهشناسی شناخت میدانست، یک اثبات گرا بود. ضمناً، او به اعتبار دادههای تجربی به منظور تأیید نظریه پی برد. و دیگر آن که او، میخواست کاری علمی انجام دهد و هیچ مکتبی به اندازهی اثبات گرایی علمی نبود که کاری علمی را در جامعهشناسی میسر سازد.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریههای کلاسیک جامعه شناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}